بدترین چیز در دنیا این است که یک زن افغان باشی!
آفتاب نیوز :
داستان زنان در حکومت طالبان، یکی دیگر از قصه های غم انگیز این روز های خاورمیانه است. مطلبی که در ادامه می خوانید، روایت یک دختر افغان از تفریحی ساده در افغانستانِ تحت حکومت طالبان است که به کوشش یکی از وب سایت های فارسی زبان گردآوری شده. با ما همراه باشید.
چندی پیش زنانِ محله مان خبر رساندند که قرار است به یک میله ی (پیک نیک) بهاری برویم و باید آماده باشیم. آمادگی برای این میله خیلی دشوار نبود، نان چاشت تدارک می دیدیم، خودمان را آماده می کردیم و یک مقدار پول به خاطر پرداخت کرایه ی موتر هم همراه خود می گرفتیم. روز موعود تعداد زنان بیش از آنچه دعوت شده بودند افزایش یافت و تعداد بیشتر را هم دختران نوجوان تشکیل می دادند که همه داوطلب بودند و حتی یکی هم پا پس نمی کشید. موتری که قرار بود ما را ببرد جای کافی نداشت که همه بنشینیم. این موتر در اصل یک وانت بود. پشت وانت نشستیم و در واقع از سر و کول یکدیگر بالا رفته و طوری نشسته بودیم که همه فضا را تحمل می کردیم تا به مقصد برسیم.
دخترانِ نوجوان ایستاده بودند و بزرگ تر ها نشسته که در این میان کودکان هم بودند که هیچ کسی از وضع شکایت نداشت. در این دو سال و هفت ماهِ حکومتِ طالب این اولین میله ای بود که دسته جمعی با زنان می رفتم. همه خوشحال بودند، خود را آراسته و حجاب را هم مراعات کرده بودند. بعضی چیز ها را نمی شود پنهان کرد حتی اگر نیروی سرکوب گری، چون طالب هم پشتِ آن باشد. پشت وانت همه با حجاب سیاه نشسته بودیم، اما چشمان دختران نوجوان را نمی شد پوشاند یا زیبایی شان را مهار کرد. یک دسته از این دختران نوجوان وسیله ای کوچک برای پخش موسیقی هم گرفته بودند و جا هایی که از دیدرس طالب دور بودیم صدای موسیقی را بلند می کردند.
هنگام رفتن به میله جای از محله ای گذشتیم که نامِ نیکی نداشت و آنجا در واقع محله ی طالب نشین و طالب خیز منطقه ی ما است، آنجا به طرز ترسناکی سوت و کور بود. یک یا دو نفر طالب در کوچه یا حاشیه ی مزرعه ها دیده می شدند و بیش از همه قبرستانی که در آن محله بود چشم ها را به سمت خود می کشید. قبرستان متروک بود و مرموز. قبر طالب ها مشخص نیست، هنوز هم برای خود قبر مشخصی ندارند، من به شخصه ندیده ام که گفته باشند فلان جا قبر فلان طالب است. تک وتوک بیرق سفید در بالای خانه های گِلی شان دیده می شد و هیچ زنی در آن حوالی به چشم نمی خورد و هرچه بود سایه ی شوم اعتقاد آن مردم بود که حس می کردیم هر لحظه یکی از آن مردان جلوی وانت ما سبز می شود و می گوید: «ایست! این همه زن گناهکار را کجا می بری؟»
البته قبل از رسیدن به محله ی مخوفِ آن ها موتروان ما گفته بود که سروصدا نکنیم. هنگام رفتن به سمت میله گاه همه با احتیاط رد شدیم، اما هنگام برگشت، موقعی که از آخرین خانه ها شان رد می شدیم با صدای بلند هیاهو کردیم و گفتیم: «ما می رویم دوزخ، آنجا که شما از همین حالا رفته اید.» پسرکی که شاید 11 سال سن داشت سنگی به سمت ما پرتاب کرد که به من اصابت کرد، اما دردی نداشت و سنگ ریزه ای بیش نبود. آن کودکانِ پسر همه طالبان آینده ای بودند که اعتقاد پدران خود را از حالا با افتخار به دوش می کشیدند. در آخرین مزرعه ی سبزی که مربوط به محله ی آن ها می شد سه عدد گل لاله ی سرخ طوری به چشمم نشستند که گمان کردم سه دختر نوجوانی است که میان مزرعه با چادر های سُرخشان، راز عشق های پنهانی شان را به یکدیگر فاش می سازند. یکی از آن سه گل سرش به پایین خم بود، من گفتم این دخترک شاید از عشق خود جفا دیده است و شاید هم اشک های خود را از آن دو دختر شاد که تازه عاشق شده اند، پنهان می کند و شاید هم آن سه گل لاله روح سه دختر نوجوانی بود که در آن محله توسط مردان بدطینت به جرم عشق ورزیدن کشته شده بودند.
در میان زنان افغانستان، زن متحجر و طرفدار طالب و داعشی خیلی کم دیده ام. اگر بخواهم حساب کنم به پنج تن هم نمی رسد. زنانی که من دیده ام و می شناسم همه طرفدار زندگی بودند و هستند. همه دوست داشتند میله باشد، جشن باشد، بهار باشد، رقص باشد، خندیدن باشد و به گرد زندگی چرخیدن. روزی که به میله رفتم این مورد را به خوبی درک کردم که زنان افغانستان چقدر عاشق آزادی هستند. جایی که رفتیم کنار چند تپه ی نه چندان بلند بود که در دامنه ی آن تپه ها زن ها فرش گسترده و میله برپا می کردند. وانتِ ما توقف کرد و گفتند که میله گاه ما همین جا است. آنجا نه شهربازی بود، نه نشانه ای از تمدن، اما هرچه می دیدم نشانه ی زندگی بود. زنان در هر سن و سالی با هر وسیله ای که توانسته بودند آنجا شتافته بودند. هیچ مردی آنجا مزاحم ما نبود. یک مرد پیر را مِن حیث مَحرم همراه برده بودیم که او و صاحب وانت جایی دور از ما فرش گسترده و منتظر ما نشسته بودند. همه به سمت بالای تپه ها دویدیم.
موسیقی را بلندتر پخش کردیم و حتی بی علاقه ترین زنان هم سعی می کردند که عکسی از آن ها گرفته شود و جالب اینکه در آن سه ساعت به هیچ مورد ناراحت کننده ای فکر نکرده بودم. نه به دانشگاه، نه به مدرسه و نه به اینکه حق کار ندارم. هیچ شعاری هم یادم نمی آمد. کامل خودم را در دامن آن تپه حس کردم و به سَیل دخترانِ آن سوی تپه ها پرداختم. در کنار تپه ای که ما روی آن راه می رفتیم چند گروه از زنان و دختران نوجوان هم مصروف عکس گرفتن و حس کردن زندگی بودند. آفتاب اردیبهشت گاهی می سوزاند و گاهی هم چند دقیقه فرصت می داد که از ابر ها لذت ببریم و با چشمان راحت و باز عکس بیندازیم. همه بی وقفه از خود عکس می گرفتند. چه شوری برپا بود.
وقتی که از بالای تپه ها به پایین سرازیر شدیم دو گروه از زنانی که تازه آمده بودند با یک وسیله ی موسیقی که خیلی صدای آن بلند و با کیفیت بود ما را صدا زدند که به گروهشان بپیوندیم. با شنیدن صدای موسیقیِ آن ها همه دویدیم و پیوستیم. موقع برگشت به قدری خوشحال بودیم که حس می کردیم دلتنگیِ چندین ساله را با رفتن به کنار کوهی تکانده ایم. آن رفتن دسته جمعی، نهایت آزادی ای بود که از دستمان ساخته بود. شاد بودن دور از چشم طالب که گمان می کرد ما را شکست داده است، لذتی وصف ناپذیر داشت.
هنگام برگشت دوباره به محله ی طالبان رسیدیم که جز سنگ، قبرستان، خانه های نازیبای گلی، بیرق های ترسناک که در اهتزاز بودند، مردان و پسران کوچکی که نگاه هایشان نفرت می پراکند چیز دیگری دیده نمی شد. یکی از زنان در مورد آن محله گفت:
«یک روز با یک مردی از همین محل هم سفر شدیم که به پایتخت می رفت، می رفت که حق الشهیدیِ نُه برادر خود را بگیرد. آن مرد گفت ما ده برادر بودیم که نُه تن ما در راه همین جنگ و جهاد کشته شدند و تنها من زنده ماندم که حالا 20 یتیم و نُه زن بیوه را سرپرستی می کنم. برایم گفته اند که اگر سند خوبی تهیه کنم برایم حق الشهیدیِ برادرهایم را می پردازند. آن مرد سندی را نشان داد که هر صفحه ی آن برای یک برادرش اختصاص داده شده بود، با عکس هر کدام، اسم و بقیه ی مشخصات از قبیل جزییات جنگ هایی که اشتراک کرده بودند، آماده شده بود و شاید هم پول هنگفتی را صاحب می شد.»
از محله شان که دور شدیم به قدری هیاهو کردیم که زنگ از دلمان کَندیم و به خانه برگشتیم. در این سرزمینِ جنگ و خوف هیچ کسی به اندازه ی زنان به زندگی وفادار نبوده است، هرچند زیر هزاران مشکل و موانع قامتشان له شده است. اگر از این روز ها هر ماه یک بار می داشتیم یا هم هر سه ماه یک بار چنین فرصت هایی می داشتیم، شاید چروک صورت هایمان کمتر بود و شاید هم قوی تر بودیم که این روز ها را نمی دیدیم. نمی دانم کدام زنی این طالبان را پرورش داده و به جانِ زندگیِ خود انداخته است، شاید هم هیچ زنی تقصیر ندارد، شاید هم این وسوسه ی خون و جنگ به قدری برای مردان کارساز است که زنان و مادران آن را درک و تصور کرده نمی توانند.
بدترین چیز در دنیا این است که یک زن افغان باشی!
آیا شما به دنبال کسب اطلاعات بیشتر در مورد "بدترین چیز در دنیا این است که یک زن افغان باشی!" هستید؟ با کلیک بر روی حوادث، اگر به دنبال مطالب جالب و آموزنده هستید، ممکن است در این موضوع، مطالب مفید دیگری هم وجود داشته باشد. برای کشف آن ها، به دنبال دسته بندی های مرتبط بگردید. همچنین، ممکن است در این دسته بندی، سریال ها، فیلم ها، کتاب ها و مقالات مفیدی نیز برای شما قرار داشته باشند. بنابراین، همین حالا برای کشف دنیای جذاب و گسترده ی محتواهای مرتبط با "بدترین چیز در دنیا این است که یک زن افغان باشی!"، کلیک کنید.